بازدید امروز : 61
بازدید دیروز : 119
شاعری نزد سعد زنگی رفت تا شعری در وصف او بسراید.وقتی شعرش را در حضور سعد خواند شاه دستور داد چند سکه طلا به پاداش این ثنا گویی به شاعر بدهند.همچنین دستور داد لباسی فاخر بر تن شاعر بپوشانند.
درم داد و تشریف و بنواختش به مقدار خود منزلت ساختش
شاعر که از این بنده نوازی بسیار خوشحال بود مدام از سعد تشکر میکرد و ثنای او را میگفت .وقتی سکه ها را در دست او گذاشتند ناگهان بر روی سکه ها عبارت (حسبی الله) را دید .ناگهان فریادی کشید سکه ها را به دور انداخت .خلعت شاهانه را از تن برکند و دور انداخت و دیوانه وار از کاخ گریخت و سر به بیابان نهاد.خدمتکاران که دلیل کارهای او را نمی دانستند او را به حال خود رها کردند تا از کاخ بیرون برود.
روزه بعد یکی از مردمی که شاهد ماجرا بود شاعر را در صحرا دید و از او پرسید این چه کاری بود که کردی ؟اول در محضر شاه با هزار ناز برایش شعر خواندی و جایزه گرفتی بعد هم دیوانه وار همه را رها کردی و سر به بیابان گذاشتی ؟تو نباید اینطور به همه چیز پشت پا میزدی .
تو اول زمین بوسه دادی به جای نبایستی آخر زدن پشت پای
شاعر که دیگر آرام شده بود گفت در ابتدا من فقط برای تامین نیازهایم بود که در برابر شاه میترسیدم و برای او ثنا می گفتم .اما وقتی عبارت حسبی الله را روی سکه دیدم دیگر نه از شاه ترسیدم و نه از کس دیگری .من اشتباه کرده ام که به جز خدا از کس دیگری ستایش کرده ام .
(برگرفته از باب سوم بوستان سعدی)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
صفحات اختصاصی
پیوندهای روزانه
فهرست موضوعی یادداشت ها
بایگانی
اشتراک