سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 469878

  بازدید امروز : 53

  بازدید دیروز : 115

" منبری در فضای مجازی "

 
کمیل کسان خود را بگو تا پسین روز پى ورزیدن بزرگیها شوند و شب پى برآوردن نیاز خفته‏ها . چه ، بدان کس که گوش او بانگها را فرا گیرد ، هیچ کس دلى را شاد نکند جز که خدا از آن شادمانى براى وى لطفى آفریند ، و چون بدو مصیبتى رسد آن لطف همانند آبى که سرازیر شود روى به وى نهد ، تا آن مصیبت را از او دور گرداند چنانکه شتر غریبه را از چراگاه دور سازند . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: ::: یکشنبه 93/6/30::: ساعت 4:29 عصر

دفاع مقدس از آن جهت دفاع مقدس نام گرفت که دفاع از آبرو و حیثیت اسلام بودو آبرو و حیثیت اسلام بسیار مقدس است.(حجه الاسلام میرشکاری امام جمعه بخش مزایجان)

فرا رسیدن هفته دفاع مقدس را به محضر تمام ایثارگران میهن اسلامی تبریک گفته و یاد و خاطره شهیدان والامقام و امام شهیدان را گرامی میداریم و به روح بلند و ملکوتی آنها درود می فرستیم.

از دفاع مقدس  و آن حال و هوا و بچه بسیجی ها و رشادتها و ایثار و فداکاریها و...حرف زدن کار خیلی سختی هست .مگر خودت توی آن حال و هوا بوده باشی و درک کرده باشی تا برات باور کردنی باشه . هرچه فکر کردم در برابر این همه عظمت چیزی نداشتم بگویم. به سایت رفیق پدر سری زدم و چند تا از خاطرات جانباز 70 درصد محمد جواد مکی را خودش هم در دیداری که با او داشتم برام تعریف کرده انتخاب کردم و برای شما گذاشتم .انشاءالله که مورد پسند واقع شود و برای شفای ان برادر عزیز  و همه جانبازان دوران دفاع مقدس دعا کنید:

آقا جواد متولد 45 است؛ یعنی هنگام شروع جنگ در سال 59 تقریباً 14 ساله بوده؛ لذا با توجه به سن کم ثبت نامش نمی کنند، سال 60 با دستکاری شناسنامه اش در سن 15 سالگی از بسیج شهر ری به جبهه می رود. در عملیات های متعدد؛ از جمله آزادسازی خرمشهر و خیبر شرکت داشته و بارها و از نواحی مختلف مجروح شده است. 

در عملیات رمضان که مجروح می شود و شکمش متلاشی و روده ها بیرون می ریزد، پدر رزمنده اش حاج حسینعلی مکی  به بالینش می رسد، می گوید: جواد! می خواهی کمکت کنم و تو را به عقب ببرم؟ جواد می گوید: نه. و پدر می گوید: اگر هم می گفتی ببر، نمی بردم؛ چون  شب است و هنگامه نبرد، الان  وظیفه من  حمله به دشمن است، این سفارش شهید همت بود، فقط مهدی و بقیه امامان را زیاد یاد کن. پدر با گریه خدا حافظی می کند و فرزند مجروح را می گذارد و به پیشروی ادامه می دهد.

محمد جواد چشم راستش را در عملیات والفجر 1 و در فروردین 62 تقدیم کرده  و پای چپش را در عملیات خیبر و در موارد دیگر نیز جراحت های بعدی....

دعایش کنید تا عوارض جنگ (غیر از قطع پا و نبود چشم) او را از پا نیندازد.

خدا نگذرد از...!

آن شب سپری شد و به صبح رسید، ولکن چه شبی !چه اتفاقی !هفتم مردادسال 1361 مرحله پنجم عملیات رمضان؛

نقل این خاطره برایم خیلی سخت است یاد ان شب حالم را منقلب می کند! ولی باید نقل شودتا حال و آیندگان بدانند که سربازان ولیعصرعجل الله تعالی فرجه چگونه جان نثار کردند تا ایران اسلامی عزیز پابرجا و استوار باقی بماند!

حاجی پور دوست داشتنی، فرمانده گردان عمار در حالی که به پایش ترکش اصابت کرده بود، بچه ها را حدود ساعت 10 شب از زیر قرآن بدرقه کرد و هادیان مهربان و صبور، فرماندهی گردان را به عهده گرفت (خدا رحمت کند هر دو فرمانده عزیز را).

گردان در آغاز حرکت خود در عملیات، ناگهان با کمین نیروهای دشمن مواجه شد، و سپس شلیک پی در پی تیربارها، در  همین لحظه ها حدود 70 تا80 نفر از دوستان نقش زمین شدند، آوای بلند یا حسین، یا فاطمه، یا مهدی! فضا را عطر آگین کرده بود. حواسم متوجه بچه ها شد، صحنه عجیبی بود، عضوی از بدن هر کدام بر اثر اصابت تیر، زخم برداشته و در حال خونریزی بود، مانده بودم چه کنم!

در همین حال به یکباره شکمم به درد و سوزش شدیدی دچار شد، تا دست به شکمم گذاشتم، تازه متوجه شدم، تیر خورده ام و خون ریزی زیاد!

اینکه آن شب چه اتفاقاتی افتاد، باشد برای یادداشت های بعدی و اما اتفاق آخر! که ای کاش زنده نمی بودم و شاهداین صحنه...!

ساعت حدود سه نیمه شب بود، دوستان مجروحم به خاطر شدت خونریزی، دیگر صدایشان به سختی در می آمد، در همین لحظه آن صحنه دلخراش رخ داد و برای من که یک نوجوان شانزده ساله بودم و در حالی که به دلیل خونریزی زیاد توان حرکت نداشتم، این صحنه برایم تحملش خیلی سخت بود و حال که بیش از سی و یک سال از آن شب می گذرد، یادآوری اش مرا اذیت می کند.

یکی از تانک های نیروهای بعثی در حالی که آرام حرکت می کرد، به پیکرهای نیمه جان عاشقان امام حسین علیه السلام نزدیک می شد و هنوز ندای بی جان، یاحسین و یافاطمه بچه هابه گوش می رسید که با بی رحمی کامل...!

حدود پنجاه الی شصت نفر از دوستان گردان در زیر چرخ های تانک در فجیع ترین حالت به آسمان پرواز کردند.

واکنون نیز خدا نگذرد از هر کسی که با تانک های زیاده طلبی و خودخواهی خود ارزشهای این بچه ها را کم رنگ می کند

معنی عشق!

برای خیلی ها این سوال پیش می آید که معنی عشق چیست؟ و شاید اصلا نتوان عشق را تعریف کرد؛ اما می توان با یبان قصه افرادی که ره عاشقی را پیمودند، فضای ذهن را برای درک این مفهوم آماده کرد. و در این یادداشت قصد دارم با بیان قصه زندگی دوست بسیار خوبم  مجید برای عشق معنایی را ارائه دهم.

دوستی که اکثر اوقات ذهنم با خاطراتش درگیر است! دوستی که به نظر بنده مصداق قشنگ معنی عشق است، دوستی که لحظه لحظه زندگی اش قابلیت غبطه خوردن دارد!

دوست بسیار خوبم، مجید داوودی راسخ ، که صفا وصداقتش مثال زدنی است!

مجید در کارزار دفاع مقدس مثل بقیه رزمندگان و جوانان ایران اسلامی حضور پیدا کرد تا اینکه در عملیات خیبر در جزیره  مجنون به تاریخ اول فروردین ماه سال 1363 از ناحیه پا زخمی شد و به خاطر شرایط سخت عملیات، انتقال پیکر مجروحش به پشت جبهه میسر نشد، حدود چهار ماه از سرنوشت مجید عزیز، اطلاعی نداشتیم، تا اینکه خبر آمد دشمن بعثی او را به اسارت گرفته است!

در زمان جنگ گروهی از اسرای معلول و مجروح عراقی را، ایران یک طرفه آزاد کرد و در مقابل دشمن نیز تعداد اندکی از آزادگان مجروح و جانباز را آزاد کرد. در سال 64 یک لیست چهل نفره به دست تعاون سپاه رسید، از اسرای مجروح  و جانبازی که قرار است صدام آنان را آزاد کند، در بین آنها اسم مجید داوودی راسخ هم بود، خیلی خوشحال شدیم از این که بار دیگر چشممان  به جمال مجید روشن می شود!

چهاردهم شهریور 1364، از طریق فرودگاه بغداد به فرودگاه آنکارا و از آنجا به مهرآباد تهران منتقل شد.

استقبال بسیار با شکوهی از میدان شهرری تا حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی (ع) از مجید توسط مردم انجام شد، بعد از چند روز که اطراف مجید خلوت شد، به منزل وی رفتم، تا وارد خانه شدم، بوی تعفنی در فضای اطاق به استشمام رسید، سوال کردم مجید جان این بو چیه؟ اشاره به پایش کرد. گفتم تو 18 ماه پیش زخمی شدی، حالا بعد از این مدت هنوز پایت عفونت دارد؟! گفت:جواد من این مطلب را این چند روز به کسی نگفتم فقط به تو می گویم، دشمن بعثی هر زمانی که از ترس صلیب سرخ پای مرا پانسمان می کردند در همان شب به یک بهانه واهی، با لگد محکم به زخم پای من می کوبیدند، جواد در این 18 ماه هیچ وقت زخم پای من خوب نشد و بدنم به خاطر عفونت، همیشه تب داشت و درد همراه من بود، از درد و تب بیهوش می شدم نه اینکه به خواب بروم!

آقا مجید مدتی در بیمارستان بستری شد و یک درمان نسبی پیدا کرد ولکن هنوز برای راه رفتن مشکل داشت و کمی پایش کوتاه شده بود، درهمان دوران یک سفر به مشهد مقدس و زیارت امام علی ابن موسی الرضا علیه اسلام به اتفاق  این دوست عزیز رفتم که یکی از دل نشین ترین و با صفا ترین سفر های من بود و هنوز هم شیرینی آن سفر در ذهنم ماندگار است.

پاییز سال 64 به منطقه برگشتم، تا اینکه اوایل سال 65 در پادگان دو کوهه مشغول صدور کارت و پلاک برای رزمندگان اعزامی از شهرری بودم که با ناباوری کامل نگاهم به نام مجید داوودی راسخ برخورد، خدایا یعنی مجید دوباره برگشته به جبهه!

بله، او به محل عشق بازی رزمندگان با مولایشان بازگشته بود تا سهم خود را در این میدان کامل به دست آورد و برای آیندگان تعریفی قشنگ از معنی عشق ارائه دهد!

مجید داوودی راسخ با رشادت های فراوان در عملیات های مختلف حضور پیدا کرد تا اینکه به فرماندهی گردان الزهرا علیها السلام لشکر سید الشهدا نایل شد و در عملیات  والفجر 10 در منطقه ماووت عراق در تاریخ یازدهم مرداد 1366  ......!

تهران بودم، دوستان اطلاع دادند، جواد فردا صبح از میدان شهرری مراسم تشییع پیکر مطهر سردار شهید مجید داوودی راسخ است!

و حال هر زمانی به قطعه سرداران شهید در بهشت زهرا سلام الله علیها می روم، و بر سر مزار مجید...!

به لحظه لحظه زندگی او غبطه می خورم و آن چهره با صفا و با صداقت، آتش به دلم می زند....!

حال از دو یادگار مجید عزیز می خواهم، مرا حلال کنند و دعا کنند تا محمد جواد مکی ....!




 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

لوگوی دوستان

 

حضور و غیاب

 

اشتراک